دلنوشته ( بابا آمد )
بابا آمد
ساعت بین 2:25 تا 2:35
هر روز ده ها ماشین از توی کوچه رد میشن ولی این دو تا شازده ما انگاری صدای ماشین باباشون رو خوب
میشناسن
تا بابا توی کوچه ماشینش رو پارک میکنه هر دوتاشون میرن جلوی در ورودی و چشم های خوشگلشون از
خوشحالی برق میزنه
.... مامان هم چند قدم عقب تر نظاره گر یکی از زیباترین لحظه ها میشه ....
لحظه ناب آرامش
در که باز میشه هر دو تا شون از کت و کول بابا آویزون میشن
بابا ! ما عادت کردیم هر روز سر این ساعت یک مرد که خیلی خسته س ولی لبخند میزنه با دسته کلیدش در رو
باز کنه و توخونه عطر پدر بپاشه !
اصلا میدونی چیه ؟
... ما عاشق صدای دسته کلیدتیم که از تو جیبت درش میاری !
عاشق صدای گرمتیم که از پشت در داد میزنی سلام بابا !
ای بابا من هم که همش دارم به آقای همسر میگم بابا !
شدم مثل مامان جون !
خیلی کم شنیدم مامانم اسم بابام رو صدا بزنه
توی جمع که همش میگه بابای بچه ها !
هر وقت هم میخواد بابا رو صدا کنه اسم یکی از ما رو میاره
معمولا داداش کوچیکم حمییییید !
فقط من در عجبم این بابای من از کجا میفهمه مامان با اون کار داره
هیچ وقت هم خطا نمیره
یه چیزی ...
میخوام عنوان این پست رو از همین لحظه عوض کنم
همسرانه .... عاشقانه
میخوام همینجا بگم حسینم ، عشقم ، همسرم ، آقا سید ، بابای بچه ها ...
خیلی دوست دارم
یعنی دوست داریم
و به خاطر تمام مهربونی هات سپاسگذارم ./